زنی با پالتوی پشمی

مرتضی احمدی نجات
bamdad_morteza




هنوز چند دقيقه اي از ورودش به اتاق ،نگذشته بود كه تلفن زنگ زد. روي صندلي نشست وگوشي را برداشت .
بيست وهشت سال بيشتر نداشت. با اندامي لاغر وچهره اي بفهمي نفهمي آفتاب سوخته .روي هم رفته بد قيافه نبود. سال آخر بود. روانشناسي مي خواند.حاضر نبود با هر كسي ازدواج كند. چند هفته پيش تصميم گرفت، مشخصات همسر مورد علا قه اش را روي ورق بنويسد و بچسباند پشت در خانه اش.
او نوشت كه حاضر به زندگي با كسي است كه عقا يدش را درك كند. شماره تماس هم داده بود. از هشت صبح تا ده شب. روزهاي اول بيشتر از ده نفر با او تماس گرفتند. اما هيچ كدام نيامدند.
گوشي را گذاشت. زني يك ساعت ديگر در اتاقش با او قرار گذاشت . بي اختيار حس كرد زن روياهايش را يافته است. شروع كرد به مرتب كردن اتاقش. طبقه دوم خانه اي در جنوب شهر. اتاق نسبتاً جمع وجوري داشت كه قفسه كتابها، نوارخانه ، ميز تحريرومبلمان نيمي ازآن را پر كرده بود. براي رفتن بايد از راهرواي مي گذشت كه انتهاي آن ،پيرزن صاحبخانه روي ويلچرمي نشست ،خيره مي ماندو پيپ دود مي كرد. مرد سلام مي كرد، پيشاني پيرزن رامي بوسيدوپا به اتاقش مي گذاشت.
لباس هاي اطو كشيده اش را پوشيد. چند بار حالت موهايش را عوض كرد. يك وري شانه زدوروي مبل نشست . زنگ كه زدندرفت كنار پنجره ونگاه كرد. روزهاي اول پاييز بود وباران يكريزي مي باريد. زني با پالتوي پشمي . قلبش تند زد. دكمه را فشار داد. در بازوبسته شد.باز توي آيينه نگاه كرد.به نظرش همه چيز مرتب به مي آمد.صداي پا توي راهرو قطع شد . صداي زن را مي شنيد،اما پيرزن چيزي نگفت.آمد توي راه پله ها. از همان جا گفت: (شما همونيد كه مي خواين با من ازدواج كنين؟)
زن نگاه كردوپلكان را بالا آمد. مرد تماشايش كرد. زن زيبايي بود.زيباتر از آنچه تصوركرده بود.حتي جوانتر از سني كه تلفني گفته بود: ((بيست وپنج سال )). نه چاق ونه لاغر .قدش از مرد بلندتر بود. قيافه گيج كننده اي داشت.مرد سلام كرد.زن آهسته جواب داد.مرد گفت: ((از آشنايي باشما خوشوقتم )). خواست دست بدهد .زن دست نداد. مرد دستپاچه گفت: ((بفرماييد داخل)).وارد شدند.زن اتاق رابا چشم
را هم كاويد.مردنگاهش مي كرد.سعي كرد درصورتش چيزي پيدا كند.هيچ چيز نبود.قيافه از خود
راضي ها به خود نگرفته بود. اشاره كردكه بنشيند. نشست روي مبل. مرد با سيني چايي برگشت.
روبرويش نشست . آرايش نداشت .
چشم ها صورت را زيبا تر كرده بود.آبي. با آن مژه هاي برگشته اش .
داشت درو ديوار را نگاه مي كرد.مردگفت:
ـ((اميدوارم خوشتون اومده باشه؟))
زن بهت زده نگاهش كرد.مرد كف دستهايش رابرد زير رانهايش .لبه مبل نشست وسعي كرد مؤدب حرف بزند.
-((عكس هايي كه مي بينيد تصوير اون كساني كه به اونها تعلق خاطر دارم))
ونشان داد .((شكسپير،بتهوون))
زن پشت به ديواري داشت كه قاب عكس ها رويش نصب بود.حتي سعي نكردنگاه كند .
فنجانش را دو دستي گرفته بودو انگشتش را توي دسته اش كرده بود.با دست ديگر پهناي
آن را گرفته بودوخرد خردمي نوشيد.
مرد ادامه داد: ((اين شش تا قابي هم كه كنار هم نصب شده پرتره شش جدم است ،البته خيلي
سعي كردم عكس هفتمين جدم را هم گير بياورم))
زن همچنان فنجان را با دو دست گرفته بود.آرنج هايش را تكيه داده بود به زانوها مردفنجانش را برداشت ولب زد.پا روي پا انداخت .
-((بهتره بريم سر اصل مطلب))
زن بي تفاوت نگاهش كرد .مرد كه متوجه بي اعتنايي زن نشده بود صدايش را صاف كرد وگفت كه مادر ندارد وپدرش كارمند ساده راه آهن در شهر ديگري است واو با مشقت اين چند سال را درس خوانده وحاضربه ازدواج باهر كسي نيست وگفت:
((درشما چيزي هست كه در ديگران وجود ندارد!))
حرف كه ميزد تقريباً داد مي كشيد . مكث مي كرد،نفسش مثل آسم گرفته ها كش مي آمد وبالا تنه اش را حركت مي داد .بقيه چايش نوشيد .نگاهش به فنجان ودستهاي زن خيره ماند.
زن سعي مي كرد پنهاني انگشتش را از دسته فنجان بيرون بكشد.مرد لبخندي زد .
-((مي تونم كمكتون كنم؟))
وخم شد .زن خودش پس كشيد .مرد فهميد حرف نابجايي زده است.
-((البته مي تونيم بيشتر با هم آشنا بشيم ))
بدن زن لرزيد .انگشتش را بيرون كشيده بود.فنجان را روي ميز گذاشت. كنار فنجان مرد. حلقه قرمزي ته انگشتش نقش بسته بود .هر دو مدتي به هم خيره شدند .مرد داشت از انگشتانش صدا در مي آورد .زن بلند شد.مرد نگاهش كرد.فهميد دوست نداردبيشتر از اين، اينجا باشد.تا دم در بدرقه اش كرد.
-ـ((من حاضر نيستم با يك ديوونه زندگي كنم.))
داد كشيد ودر را توي صورت مرد بست .صداي پايين رفتنش را شنيد .حدس زد مقابل پيرزن ايستاده وبه هم نگاه مي كنند .باز صداي پايش را توي راهرو شنيد وباز وبسته شدن دررا. رفت كنار پنجره .بازكرد. باران حالا داشت نم نم مي باريد .با صداي دو رگه اي فرياد زد:
ـ((فكر كرده اي خودت خيلي عاقلي ؟هيچ زني لياقت منو نداره ،هيچ زني.))
و محكم بست .همانجا ايستاد ونفس تازه كرد.ميزرا نگاه كردوفنجان هاي خالي را.دستهايش را پشت گردنش گذاشت ونفس عميقي كشيد.روي كاناپه دراز كشيد .چشمانش را بست .
ـ((يعني ،يه نفر مي تونه اينقدر خوشگل باشه !خانوم!))
وخم شد تا حلقه قرمز دور انگشت زن را ببو سد.تلفن زنگ زد.
كاشان آبان 81















 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31722< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي